دست بُگشاد و کَنارش گرفت***همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست پیشانیش بوسیدن گرفت***از مقام و راه پرسیدن گرفت
پُرس پُرسان میکَشیدَش تابصَدر***گفت:گنجی یافتم آخِر بصَبر
گفت:ای هدیه حق و دفع حَرَج***معنی:ألصبرُ مِفتاحُ الفَرَج
ای لقای تو،جواب هر سؤال***مشکل از تو حل شود بی قیل و قال
ترجمانی هَرچِ مارا در دِلَست***دست گیری و هرکه پایَش در گِلَست
مَرحَبا یا مُجتبی یا مُرتَضی***اِن تَغِب جآع القَضا ضادقَ الفَضا
أنتَ مَولَی القَومِ مِن لایَشتَهی***قَد رَدَی کَلَّا لَئِن لَم یَنتَهی
پــــــــــــــــایان قسمت5
از خدا جوییم توفیق ادب***بی ادب محروم شد از لطب رب
بی ادب تنها نه خودرا داشت بد***بلکه آتش در همه آفاق زد
مایِده از آسمان در میرسَد***بی صُداع و بی فروخت و بی خرید
درمیان قَومِ موسی چند کَس***بی ادب گفتند:کو سیر و عدس؟
مُنقَطَع شد نان و خوانِ آسمان***ماند رنج زَرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شَفاعت کرد حق***خوان فِرِستاد و غَنیمَت بَر طَبَق
باز گُستاخان ادب بُگذاشتند***چون گدایان ذلَّه ها بَرداشتند
لا به کرده عیسی ایشان را که این***دایمست و کم نگردد از زمین
بدگُمان کردن و حِرص آوری***کُفر باشد پیشِ خوان مهتری
ز آن گَدا رُویانِ نادیده زِ آز***آن دَرِ رَحمت بر ایشان شد فَراز
ابر بر نآیده پَیِ مَنعِ زَکات***وَز زِنا اُفتد و با اَندر جَهات
هرچه بر تو آیداز ظلمات و غم***آن ز بی باکیّ و گستاخینت هَم
هر که بی باکی کند در راه دوست***ره زَنِ مردان شد و نامرد اوست
از ادب پر نور گشتَست این فَلَک***وز ادب معصوم پاک آمد مَلَک
بُد ز گستاخی کُوُفِ آفتاب***شد عزازیلی ز جرأت ردِّ باب
پــــــــــــــایان قسمت چهار
شَه چو عَجز آن حکیمان را بدید***پا بَرَهنه جانِبِ مسجد دوید
رفت در مسجد سویِ مجراب شد***سِجده گاه از اشکِ شه پُر آب شد
چون بخویش آمد ز غرقابِ فَنا***خوش زبان بُگشاد در مدح و ثَنا
کای کمینه بخشِشَت مُلکِ جَهان***من چه گویم چون تو میدانی نِهان
ای همیشه حاجتِ مارا پناه***بارِ دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سِرَت***زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش***اند آمد بَحرِ بخشایش بِجُوش
در میان گریه خوابش در رُبود***دید در خواب او که پیری رو نَمود
گفت:ای شه مژده حاجات رَواست***گرغریبی آیَدَت فردا زماست
چون که آید او حکیم حاذِقَست***صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجَش سِحِر مُطلَق را ببین***در مِزاجَش قُدرت حق را ببین
چون رسید آن وعده گاه و روز شد***آفتاب از شرق اَختَر سوز شد
بُود اَندَر مَنظَرَه شه مُنتظِر***تا ببیند آنچه بنمودند سِر
دید شخصی فاضلی پر مایه ای***آفتابی درمیان سایه ای
می رسید از دور مانند هلال***نیست بود و هست برشکل خیال
نیست وَش باشد خیال اندر روان***تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صُلحِشان و جنگشان***وز خیالی فَخرِشان و نَنگِشان
آن خیالاتی که دام اَولیاست***عکس مه رویانِ بُستانِ خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید***در رُخِ مهمان همی آمد پَدید
شه بجای حاجبان فـــــا پیش رفت***پیش آن مهمان غیبِ خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته***هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت:معشوقم تو بودَستی نه آن***لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چون عُمَر***از بَرای خدمَتَت بَندَم کَمَر
پایان قسمت3
بشنوید ای دوستان این داستان***خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن
بود شاهی در زمانی پیش از این***مُلکُ دنیا بودش و هَم مُلکِ دین
اتّفاقاٌ شاه روزی شد سوار***با خاصِ خویش از بهرِ شکار
یک کنیزک دید شَه بر شاه راه***شد غلام آن کنیزک جانِ شاه
مرغِ جانَش در قفس چون میتپد***داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید اورا و برخوردارشد***آن کنیزک از قضا بیمار شد
آن یکی خر داشت پالانش نبود***یافت پالان گرگ خر را در رُبود
کزه بُودَش آب مینآمد بِدَست***آب را چون یافت خود کوزه شکست
شَه طبیبان را جمع کرد از چپ و راست***گفت:جان هر دو دَر دَستِ شماست
جانِ من سهلست جانِ جانم اوست***دَرد مند و خسته ام درمانم اوست
هر که درمان کرد مَر جانِ مرا***بِرد گنج و دُرّ و مرجانِ مَرا
جمله گفتندش که:جان بازی کنیم***فَهم گرد آریم و اَنبازی کنیم
هریکی از ما مسیح عالمیست***هر اَلَم را در کف ما مرهَمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر***پس خدا بِنیمودِشان عَجزِ بَشَر
ترکِ اِستثنا مُرادَم قَوَتی ست***نِی همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسی نآورده اِستثنا بگفت***جان او با جان استثناست جُفت
هرچِ کردنداز علاج و از دَوا***گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون مُی شد***چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سر کَنگبین صَفرا نَمود***روغن بادام خشکی می فُزود
از هَلیله قَبض شد اِطلاف رفت***آب آتش را مَدَد شد همچو نفت
پایان قسمت 2