مثنوی معنوی
اشعاری زیبا از اسداد شاعران(جلال الدین محمد بلخی)

دست بُگشاد و کَنارش گرفت***همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

دست پیشانیش بوسیدن گرفت***از مقام و راه پرسیدن گرفت

پُرس پُرسان میکَشیدَش تابصَدر***گفت:گنجی یافتم آخِر بصَبر

گفت:ای هدیه حق و دفع حَرَج***معنی:ألصبرُ مِفتاحُ الفَرَج

ای لقای تو،جواب هر سؤال***مشکل از تو حل شود بی قیل و قال

ترجمانی هَرچِ مارا در دِلَست***دست گیری و هرکه پایَش در گِلَست

مَرحَبا یا مُجتبی یا مُرتَضی***اِن تَغِب جآع القَضا ضادقَ الفَضا

أنتَ مَولَی القَومِ مِن لایَشتَهی***قَد رَدَی کَلَّا لَئِن لَم یَنتَهی

 

پــــــــــــــــایان قسمت5

نوشته شده در تاريخ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:مثنوی,معنوی,عاشقانه,عشق,ضدپسر,ضددختر,تصویر,عکس,تصاویر,شعر,اشعار,زیبا, توسط کوچیک شما(حــــــــمیدجلیلی) | نظرات شما عزیزان

از خدا جوییم توفیق ادب***بی ادب محروم شد از لطب رب

بی ادب تنها نه خودرا داشت بد***بلکه آتش در همه آفاق زد

مایِده از آسمان در میرسَد***بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

درمیان قَومِ موسی چند کَس***بی ادب گفتند:کو سیر و عدس؟

مُنقَطَع شد نان و خوانِ آسمان***ماند رنج زَرع و بیل و داسمان

باز عیسی چون شَفاعت کرد حق***خوان فِرِستاد و غَنیمَت بَر طَبَق

باز گُستاخان ادب بُگذاشتند***چون گدایان ذلَّه ها بَرداشتند

لا به کرده عیسی ایشان را که این***دایمست و کم نگردد از زمین

بدگُمان کردن و حِرص آوری***کُفر باشد پیشِ خوان مهتری

ز آن گَدا رُویانِ نادیده زِ آز***آن دَرِ رَحمت بر ایشان شد فَراز

ابر بر نآیده پَیِ مَنعِ زَکات***وَز زِنا اُفتد و با اَندر جَهات

هرچه بر تو آیداز ظلمات و غم***آن ز بی باکیّ و گستاخینت هَم

هر که بی باکی کند در راه دوست***ره زَنِ مردان شد و نامرد اوست

از ادب پر نور گشتَست این فَلَک***وز ادب معصوم پاک آمد مَلَک

بُد ز گستاخی کُوُفِ آفتاب***شد عزازیلی ز جرأت ردِّ باب

پــــــــــــــایان قسمت چهار

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:اشعار,شعر,عاشقانه,مثنوی,معنوی,ضدپسر,ضددختر,عشق,جملات, توسط کوچیک شما(حــــــــمیدجلیلی) | نظرات شما عزیزان

شَه چو عَجز آن حکیمان را بدید***پا بَرَهنه جانِبِ مسجد دوید

رفت در مسجد سویِ مجراب شد***سِجده گاه از اشکِ شه پُر آب شد

چون بخویش آمد ز غرقابِ فَنا***خوش زبان بُگشاد در مدح و ثَنا

کای کمینه بخشِشَت مُلکِ جَهان***من چه گویم چون تو میدانی نِهان

ای همیشه حاجتِ مارا پناه***بارِ دیگر ما غلط کردیم راه

لیک گفتی گرچه میدانم سِرَت***زود هم پیدا کُنَش بر ظاهرت

چون برآورد از میان جان خروش***اند آمد بَحرِ بخشایش بِجُوش

در میان گریه خوابش در رُبود***دید در خواب او که پیری رو نَمود

گفت:ای شه مژده حاجات رَواست***گرغریبی آیَدَت فردا زماست

چون که آید او حکیم حاذِقَست***صادقش دان کو امین و صادقست

در علاجَش سِحِر مُطلَق را ببین***در مِزاجَش قُدرت حق را ببین

چون رسید آن وعده گاه و روز شد***آفتاب از شرق اَختَر سوز شد

بُود اَندَر مَنظَرَه شه مُنتظِر***تا ببیند آنچه بنمودند سِر

دید شخصی فاضلی پر مایه ای***آفتابی درمیان سایه ای

می رسید از دور مانند هلال***نیست بود و هست برشکل خیال

نیست وَش باشد خیال اندر روان***تو جهانی بر خیالی بین روان

بر خیالی صُلحِشان و جنگشان***وز خیالی فَخرِشان و نَنگِشان

آن خیالاتی که دام اَولیاست***عکس مه رویانِ بُستانِ خداست

آن خیالی که شه اندر خواب دید***در رُخِ مهمان همی آمد پَدید

شه بجای حاجبان فـــــا پیش رفت***پیش آن مهمان غیبِ خویش رفت

هر دو بحری آشنا آموخته***هر دو جان بی دوختن بر دوخته

گفت:معشوقم تو بودَستی نه آن***لیک کار از کار خیزد در جهان

ای مرا تو مصطفی من چون عُمَر***از بَرای خدمَتَت بَندَم کَمَر

پایان قسمت3

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 مرداد 1393برچسب:اشعار,شعر,عاشقانه,مثنوی,معنوی,ضدپسر,ضددختر,عشق,جملات, توسط کوچیک شما(حــــــــمیدجلیلی) | 1 نظرات شما عزیزان

بشنوید ای دوستان این داستان***خود حقیقت نقدِ حالِ ماست آن

بود شاهی در زمانی پیش از این***مُلکُ دنیا بودش و هَم مُلکِ دین

اتّفاقاٌ شاه روزی شد سوار***با خاصِ خویش از بهرِ شکار

یک کنیزک دید شَه بر شاه راه***شد غلام آن کنیزک جانِ شاه

مرغِ جانَش در قفس چون میتپد***داد مال و آن کنیزک را خرید

چون خرید اورا و برخوردارشد***آن کنیزک از قضا بیمار شد

آن یکی خر داشت پالانش نبود***یافت پالان گرگ خر را در رُبود

کزه بُودَش آب مینآمد بِدَست***آب را چون یافت خود کوزه شکست

شَه طبیبان را جمع کرد از چپ و راست***گفت:جان هر دو دَر دَستِ شماست

جانِ من سهلست جانِ جانم اوست***دَرد مند و خسته ام درمانم اوست

هر که درمان کرد مَر جانِ مرا***بِرد گنج و دُرّ و مرجانِ مَرا

جمله گفتندش که:جان بازی کنیم***فَهم گرد آریم و اَنبازی کنیم

هریکی از ما مسیح عالمیست***هر اَلَم را در کف ما مرهَمیست

گر خدا خواهد نگفتند از بَطَر***پس خدا بِنیمودِشان عَجزِ بَشَر

ترکِ اِستثنا مُرادَم قَوَتی ست***نِی همین گفتن که عارض حالتیست

ای بسی نآورده اِستثنا بگفت***جان او با جان استثناست جُفت

هرچِ کردنداز علاج و از دَوا***گشت رنج افزون و حاجت ناروا

آن کنیزک از مرض چون مُی شد***چشم شه از اشک خون چون جوی شد

از قضا سر کَنگبین صَفرا نَمود***روغن بادام خشکی می فُزود

از هَلیله قَبض شد اِطلاف رفت***آب آتش را مَدَد شد همچو نفت

پایان قسمت 2

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 23 مرداد 1393برچسب:اشعار,شعر,عاشقانه,مثنوی,معنوی,ضدپسر,ضددختر,عشق,جملات, توسط کوچیک شما(حــــــــمیدجلیلی) | نظرات شما عزیزان